به روز شده در: ۲۶ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۱:۱۵
کد خبر: ۸۲۷۱
|
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۵ - ۱۸:۳۱
پدر صنعت کهگیلویه و بویراحمد در گفتگو با "خبردنا" / بخش اول :
در یاسوج فعلی حتی بخشداری هم وجود نداشت و ما جزئی از نورآباد ممسنی بودیم. هیچگونه درآمدی جز یک شغل معلمی وجود نداشت. در شیراز به مسئولین استان فارس متوسل شدیم همگی از آقای بهمن بیگی خواستند که به من کمک کنند. از شیراز مرا با ماشین خودش به یاسوج آورد. در جلسه امتحان نهایی ششم ابتدایی امتحان دادم ولی متاسفانه به علت نداشتن سواد کافی قبول نشدم
خبردنا - عادل علیبازی : بدون تردید کمتر فردی در کهگیلویه و بویراحمد است که نام «حاج خسرو باقری» را نشنیده باشد یا او را به عنوان کارآفرین کلاه نمدی نشناسد.

او بزرگترین کارآفرین استان و کشور است که توانسته یکی از پنج کارخانه تولید کامپوزیت دنیا را در یاسوج تاسیس نماید . نکته ی جالب آنکه این کارآفرین در رسیدن به شغل معلمی در زمان مرحوم "بهمن بیگی" ناکام شده بود و اینگونه به سمت کارآفرینی هدایت شد. ناخواسته و از سر اجبار.

خواندن این گفتگو خالی از لطف نیست . بخش اول این گفتگو را با هم می خوانیم :

خبردنا : اگر موافق باشید از بیوگرافی شما شروع کنیم .

بسم الله الرحمن الرحیم . حاج "خسرو باقری" اهل و ساکن "نجف آباد یاسوج" از ایل بزرگ و فرهنگ دوست نگین تاجی بویراحمد سلحشور و عشایری زاده می باشم. در سال 1325 در هنگام کوچ عشایری ییلاق به قشلاق به دنیا آمدم . در 7 سالگی از روستای فعلی نجف آباد به مدرسه ی ابتدایی روستای سروک تا کلاس سوم مشغول بودم تا اینکه عمویم مرحوم امان اله باقری در سال 1336 معلم عشایری شد که کلاس چهارم و پنجم را نزد ایشان درس خواندم در واقع حق معلمی و پدری در حق ما داشته و تا آخر عمرمان دارد.

خبردنا : در مصاحبه ای که با زنده یاد" بهمن بیگی" داشتم به من گفت که شما بسیار علاقه داشتید معلم شوید اما اجازه ندادم و به او گفتم استعداد شما در جای دیگر است. آن زنده یاد گفت شما را خیلی اذیت کرده بود ولی شما تا آخر عمر مرتب به او سر می زدید و برایش دسته گل می بردید. تاکید می کرد به وفای بویر احمد ایمان دارد چون از رفتار شما با خودش رضایت داشت. داستان چه بود؟

در سال 1342 به خاطر شرکت در امتحان دانشسرای عشایری به شیراز رفتم خدمت آقای محمد خان بیگی. فرمودند باید ششم ابتدایی داشته باشید تا بتوانی در آزمون شرکت کنید.

در یاسوج فعلی حتی بخشداری هم وجود نداشت و ما جزئی از نورآباد ممسنی بودیم. هیچگونه درآمدی جز یک شغل معلمی وجود نداشت. در شیراز به مسئولین استان فارس متوسل شدیم همگی از آقای بهمن بیگی خواستند که به من کمک کنند. از شیراز مرا با ماشین خودش به یاسوج آورد. در جلسه امتحان نهایی ششم ابتدایی امتحان دادم ولی متاسفانه به علت نداشتن سواد کافی قبول نشدم .

به دلیل فقر مالی و راهنمایی بعضی دوستان از طریق اهواز با کمک استاندار وقت به تهران رفتم با همان لباس مندرس چندین بار به نخست وزیری و کاخ ریاست جمهوری فعلی مراجعه نمودم من را راه ندادند و مسخره ام می کردند تا فردی به من آدرس منزل علم نخست وزیر را داد و راهنمایی کرد که اگر بتوانی صبحگاه بروید جلو منزل ایشان و موقعی که میخواهد بیرون برود جلوی آن را بگیرید. در میدان توپخانه آن موقع و میدان امام فعلی در مسافرخانه فروردین منزل داشتم.

صبح زود بلند شدم به آدرس منزل آقای علم که پیچ شمیران بود رفته و جلوی درب کاندم که آمدند بیرون خودم را جلوی ماشین او پرت کردم. به راننده دستور داد و ماشین ایستاد رفتم نامه ام را دادم که دستور بفرمائید در شیراز آقای بهمن بیگی من را در دانشسرای عشایری بپذیرد. فرمودند دارم میرم زاهدان تا برگردم باشه . گفتم تا شما برگردید خرجی ندارم 10 یا 20 تومان پول به من بدهید تا برگردید فرمودند همینجا بمانید منظورش نه در محدوده خانوادگیش بود بلکه نزد سرایداران بود .

بعد از اینکه آمد باز رفتم جلوی ماشینش یک کارتی به من داد و روی آن نوشت این شخص مرا ببیند . رفتم نخست وزیری کارت را که نشان دادم مثل یک آدم کاملی تحویلم گرفتند و بعد از چند ساعت خدمت آقای علم بردند. ضمن نوازش و خوشرویی خیلی تحویلم گرفت.

دستور فرمود یک نامه برایم نوشتند و یک بلیط تی بی تی هم برایم گرفتند. آمدم شیراز نامه را به درب منزل آقای بهمن بیگی 8 متری خیابان نادر شیراز بردم. بعد از مطالعه فرمودند نمی توانم شما را قبول نمایم.

گفتم نامه را آقای علم نخست وزیری نوشته گفت هر کس نوشته باشد شما سواد نداری و در امتحان ششم قبول نشدید. عصبانی شدم . گفتم یک پدری از شما در بیاورم که بگویید آفرین او هم گفت من هم پدری از شما در بیاورم که تا با سواد نشوی دانشسرا را مگر از دور ببینید.

رفتم نزد آقای پیرنیا استاندار فارس جریان را به او گفتم و گفتم آقای نخست وزیری فرمودند اگر ایشان را قبول نکرد من هفته ی آینده می آیم فارس بروید نزد آقای "پیرنیا" تا شما را بیاورد نزد من.

فرمودند شما یکشنبه بیایید استانداری چون ساواک محوطه استانداری را از ما تحویل می گیرند . صبح زود رفتم با همان کلاه نمدی و لباس مندرس مرا جلوی سالن جلسه جا دادند آقای علم تشریف آوردند. در موقعی که وارد شدم سلام کردم گفتند سلام دوست عزیز و خندید .

فرمود چه کار کردید گفتم رفتم پیش آقای بهمن بیگی ، نامه را تحویل نگرفت و آنرا پرت کرد و زد به سینه ام این هم نامه ات ! آقای علم به استاندار گفت بفرستید این بهمن بیگی بیاید . آقای بهمن بیگی آمد بلند شدم و سلام کردم گفت مگر شما شکایت کردی گفتم مگر شما نبودید که نامه ی آقای علم را پرت کردید به سینه ی من . گفت من بی ادب نبودم که نامه را پرت کنم گفتم قبولت نمی کنم و حالا هم قبولت نمی کنم چون سواد ندارید گفتم معلوم می شود.

آقای علم آمدند بیرون آقای استاندار آقای بهمن بیگی را به آقای علم معرفی نمودند آمدیم جلوی پله های استانداری فارس که آقای علم دست من را گرفت و در دست آقای بهمن بیگی گذاشت و گفت ایشان را در دانشسرای عشایری قبول نمائید آقای بهمن بیگی گفت چشم حضرت اشرف اما یک سوال ! اگر سید العظمی به یک کارمند جزء دستوری بفرمایند که خلاف باشد تکلیف آن کارمند چیست؟ آقای علم گفت نباید قبول کند گفت قربان همین است و ادامه داد ایشان را آقای استاندار و کلیه مسئولان سیاسی و امنیتی فارس سفارش کردند.

نامبرده را بردم یاسوج و رد شد . من که بچه کوچکی بودم و در وسط آن همه آقایان ایستده بودم هنوز دستم در دست آقای علم و بهمن بیگی بود . آقای علم خندید و گفتند رد شدی اینقدر سر و زبان دارید ؟ گفتم حضرت اشرف رد شدم که احتیاج به محبت جناب عالی دارم اگر رد نشده بودم که که به محبت جنابعالی احتیاج نداشتم.بسیار خندید و دستور داد که هر نوع کمک به ایشان بکنید.

استاندار گفتند سه روز دیگر بیایید نزد من . آقای بهمن بیگی هم آمدند و من را به عنوان آموزگار روز مزد با ماهی 90 تومان قبول کردند و دو عدد زیلو و و یک چراغ توری به من دادند و نامه ای نوشتند به یاسوج نزد آقای محترم و اولین معلم بویراحمد یاسوج که من درس بخوانم آنوقت سال آینده بروم امتحان دانشسرا بدهم باز هم رفتم امتحان دادم قبول نشدم تا اینکه کارخانه قند یاسوج راه اندازی شد .

باز استاندار فارس نامه ای نوشت به رئیس کارخانه قند یاسوج جناب آقای مهندس حسینی که مرد بزرگواری بود و در کارخانه قند یاسوج استخدام شدم و برادرم به نام کیکاووس باقری را نزد آموزگار دبستان زیر تل یاسوج به جای خودم گذاشتم.

بهار که آقای بهمن بیگی جهت بازرسی کلاس های بویر احمد آمد گفت چنین معلمی با این اسم ندارم خلاصه حقوق چندی به او دادند و مابقی را هم ندادند . مدت 10 سال در کارخانه قند مشغول به کار بودم بعداً استعفا دادم و به کارهای شخصی و پیمانکاری مشغول شدم و در زمان کارمندیم در قسمت کشاورزی کارخانه قند به عنوان کمک بازرس بودم.

از شیراز تا تهران شکایت علیه بهمن بیگی در دربار شاه ، نخست وزیری و وزیر فرهنگ کردم ولی هیچ کاری نشد تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری معمار انقلاب حضرت امام خمینی(ره) به وقوع پیوست.

خیلی سراغ آقای بهمن بیگی را می گرفتم . کار او در راه خدمت به عشایر و محرومین بود و کلیه ساربانها را دکتر و کلیه چوپانها را مهندس و قاضی کرده بود. به قول نویسندگان صاحب قلم او را معلمی بود که کوه ها را تکان داد و خلاصه او را باید امیرکبیر زمان نام گذاشت.

یکسال زمان برد تا توانستم آدرس محل زندگی آنرا در تهران بدست آورم . رفتم به آن آدرس و زنگ زدم دیدم از پنجره طبقه سوم سرشان را بیرون آورد ولی سریع سر خود را داخل برد دوباره زنگ زدم که "سکینه خانم کیانی" که از ایل بزرگ ممسنی و از خانواده بزرگ ایل بکش می باشد که واقعاً او را باید به عنوان بزرگ بانوی عشایر نام برد در را باز کرد .

رفتم خدمت ایشان برای آن مرد بزرگ خیلی تعجب آور بود به من گفت خسرو من که به تو خدمت نکردم آنهایی که من به آنها خدمت کردم در این موقع بحرانی سراغی نگرفتند تو چرا ؟ گفتم : آقا تو اگر به من خدمت نکردی اما عشایر را زنده کردید مخصوصاً به بویراحمد خدمت کردید .

از همه جا بیشتر بویر احمد را دوست داشتید تو که نه از نخست وزیر نه از وزیر فرهنگ دربار و نه از مسئولین کشوری لشکری و امنیتی نترسیدید من را قبول نکردید پیش خودم گفتم این مرد قابل ستایش است .

در موقعی با ایشان ارادت رفت و آمد پیدا کردم که نه پست و مقام داشت و در خاموشی دنبال سلامت جان خود و خانواده اش بود.

دوستش داشتم چون خانم آن هم لر بود بیشتر دوستش داشتم . سکینه خانم که واقعاً سفیر کبیر ایل لر بود در ایل بزرگ قشقایی خوب عمل کرد که در بین عشایر قشقایی بیشتر از لرها  محبوبیت داشته و پس از مرگ آقای بهمن بیگی سنگر آنرا خالی نکرد و همان را هنوز روشن نگهداری می کند.

چون با معلم نشدن راه دیگری انتخاب کردم که به استان کهگیلویه و بویر احمد خدمت کردم. در کارخانه های خود چند هزار شغل تهیه نمودم . نسبت به علاقه او به بویر احمد در یکی از کتابهای آن به نام اگر قره قاچ نبود از صفحه ی 201 تا 209 مطالعه فرمایی مخصوصاً صفحه 209.

آئین وفا را از که بیاموزیم : از خسرو باقری و دیگر از که باز هم از خسرو باقری.


پایان بخش اول ---- ادامه دارد

نام:
ایمیل:
* نظر: